داستان مُسلمبنعقیل
زمانی که دوازده هزار نامه از طرف کوفیان به دست امام حسین رسید، ایشون تصمیم گرفت به نامههای اونها پاسخ بده. به خاطر همین، نمایندهای از طرف خودش برای بررسی اوضاع به کوفه فرستاد. مسلمبنعقیل، عموزاده و شوهرخواهر خودش کسی بودکه به عنوان نماینده به کوفه فرستاده شد. حالا امروز قراره راجع به این شهید بزرگوار بگم.
مسلم نمازشو خوند، و وقتی به پشت سر برگشت، دید به جز چند نفر، هیچکس پشت سرش نیست!
زمانی که دوازده هزار نامه از طرف کوفیان به دست امام حسین رسید، ایشون تصمیم گرفت به نامههای اونها پاسخ بده. به خاطر همین، نمایندهای از طرف خودش برای بررسی اوضاع به کوفه فرستاد. مسلمبنعقیل، عموزاده و شوهرخواهر خودش کسی بودکه به عنوان نماینده به کوفه فرستاده شد. حالا امروز قراره راجع به این شهید بزرگوار بگم.
قصهی امروز ما، به قبل از ماجرای کربلا برمیگرده. اون موقع حاکم یزید بود! یزید به همه گفته بود باید باهاش بیعت کنن و دست دوستی بدن! توی شهر کوفه آدمهایی زندگی میکردن که اصلا دوست نداشتن هر چی یزید میگه گوش کنن؛ آخه یزید اصلا انسان درست و خوبی نبود. اونا دوست داشتن با امام حسین بیعت کنن، چون میدونستن ایشون انسان پاک و شریفه. پس، آدمای شهر کوفه دور هم جمع شدن و تصمیم گرفتن برای امام حسین نامه بنویسن و ازش بخوان که بیان و با ایشون بیعت کنن. این خبر به گوش بزرگان شهر رسید و اونها هم اومدن و نامه رو امضا کردن. واقعیت اینه که زندگی براشون خیلی سخت شده بود. اونایی که دوستان یزید بودن، میاومدن پول و اموال مردم عادی رو میگرفتن و میبردن و هیچکس هم زورش بهشون نمیرسید. هیچکس قرآن و حرفهای پیامبر رو به مردم یاد نمیداد! همهش میرفتن جنگ و مجبور بودن آدمهای بیگناه رو بکشن... خلاصه اینطور شد که مردم کوفه نامه نوشتن و برای امام حسین فرستادن تا ایشون بیاد و اونا رو از دست یزید نجات بده و خودش حاکم بشه.
وقتی اون همه نامه به دست امام حسین رسید، امام تصمیم گرفتند اول کسی رو برای بررسی اوضاع بفرستن. چون ممکن بود این نامهها تله باشه و ممکن بود اون فرستاده بره و ببینه دشمن منتظر نشسته تا اونو به کشتن بده. امام حسین هم برای این کار، نیاز به یک فرد مطمئن و هم شجاع داشت، و اون کسی نبود جز مسلمبنعقیل!
مسلم جوونی قوی، شجاع، مؤمن و البته پسرعموی امام حسین بود. امام حسین برای مردم کوفه نامه نوشت و توی اون نامه گفته بود: من برادر، پسرعمو و مطمئنترین فرد خانوادهام رو، به سوی شما میفرستم. او برای من خواهد نوشت که نظر شما چیه. اگر میخواین با من دوستی کنین، با مسلم بیعت کنین. نامه رو به دست مسلم سپرد و او را روانه کوفه کرد. قبل از رفتن، چند نکته به او گفت؛ اینکه با مردم مدارا کنه و باهاشون مهربون باشه. بعد هم اینکه هیچ وقت جز کاری که خدا دوست داره، نکنه و در آخر هم اینکه به غریبهها نگه ماموریتش چیه.
مسلم از راههای میانبر و مخفیانه رفت تا یه وقت ماموران یزید پیداش نکنن و نفهمن ماموریتش چیه. یه بار هم گم شد و نزدیک بود از تشنگی بمیره، اما دوباره تونست راهشو پیدا کنه و خودشو به آبادی برسونه. خلاصه... چند روز و چند شب مسلم توی راه بود تا اینکه به کوفه رسید.
تو کوفه مسلم همون کاری رو کرد که امام حسین گفته بود. رفت به خونهی یکی از آدمهای مهمِ کوفه که با خانواده پیامبر دوست بود. مردم به اون خونه میاومدن تا مسلم رو ببینن و نامهی امام حسین رو بشنون. مسلم براشون نامه رو میخوند و میگفت که اگر امام حسین بیاد، چه کار میکنه. مردم هم گوش میدادن و خیلیهاشون با مسلم دست میدادن و میگفتن ما میخوایم امام حسین، حاکم و راهنمای ما باشه. هر روز تعداد بیعتکنندگان بیشتر و بیشتر میشد، تا حدی که تعدادشون به چند هزار نفر رسیده بود. مسلم هم که دید این همه آدم با امام حسین بیعت کردند، نامهای نوشت که حقیقت داره که کوفیان دلشون با ایشونه و آماده حمایت و بیعت از ایشون هستند.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت، ولی یزید حاضر نبود به جای خودش امام حسین بیاد و حاکم بشه؛ برای همین ابنزیاد رو فرستاد بره کوفه. ابنزیاد، از طرف یزید مأمور شد که بره کوفه و نذاره امام حسین پاش به کوفه برسه. ابنزیاد و پدرش کسانی بودن که هرجا شورش میشد و مردم اعتراضی داشتن، اونا رو میفرستادن تا معترضین رو ساکتشون کنه! برای همین بود که خیلیها حتی از اسمش هم میترسیدن. ابنزیاد به کوفه رسید و اولین کاری که میخواست بکنه این بود که مسلم رو پیدا کنه و سرش رو از بدنش جدا کنه.
مسلم که میدونست دیگه اون خونه امن نیست و همین الانه که ماموران ابنزیاد بیان سراغش، سریع از اون خونه بیرون رفت و توی خونهی یه نفر دیگه از دوستانِ امام حسین پنهان شد. اسم اون دوستِ امام حسین هانی بود؛ پیرمرد مهربونی که عاشق پیامبر و خانوادهش بود. ابنزیاد هر چی دنبال مسلم گشت، پیداش نکرد، ولی دست رو دست نذاشت و مامورهاشو فرستاد توی شهر تا یکییکی بزرگان شهر رو پیدا کنن و بهشون بگن اگر با مسلم بیعت کنن و بخوان با امام حسین دوست بشن و به یزید اعتراض کنن، هم اونا رو میکشه، هم خانوادههاشونو!
با این تهدیدها، بزرگان کوفه حسابی ترسیدن و این طوری بود که مردم کوفه موندن وسط یه دوراهی. از یه طرف به مسلم قولِ بیعت داده بودن و از طرف دیگه از ابنزیاد میترسیدند.
توی همین حال و اوضاع، یه روز ابنزیاد رفت خونهی هانی. هانی مرد بزرگی بود و خیلی از کسانی که جا نداشتن، میاومدن و به خونهی اون پناه میآوردن. اتفاقا یکی از دوستای قدیمی ابنزیاد هم که مریض شده بود، خونهی هانی بستری شده بود. ابنزیاد به قصد عیادت دوستش، به خونهی هانی رفت. اطرافیان مسلم بهش گفتن: ای مسلم! وقتی ابنزیاد به اینجا اومد و توی اتاق نشست، ما بهت اشاره میکنیم و تو از اتاق پشتی بیا بیرون و با شمشیر اونو بکش! مسلم رفت توی اتاق و منتظر موند تا ابنزیاد بیاد. زمانی که اون اومد و روی فرش کنار بسترِ مریض نشست، چند دقیقه که گذشت دوستان مسلم بلند گفتن: «آب بیارین!» (قرارشون این بود که با گفتن این جمله، مسلم به اتاق بیاد و ابنزیاد رو بکشه)، اما هیشکی نیومد. مثل اینکه مسلم منصرف شده بود! ابنزیاد هم بعد از عیادتش، بلند شد و رفت، و بویی از این قضیه نبرد. دوستان مسلم بعد از رفتن ابنزیاد به اتاق پشتی رفتن و دلیل این کار مسلم رو جویا شدن. ایشون گفت: من نباید این کارو میکردم. ماموریتی که امام حسین به من داده، این نیست. من فقط اون کاری رو میکنم که امامم بهم دستور داده. علاوه بر اینها تو آداب ما مسلمونا اومده که به مهمان نباید بیاحترامی کرد، چه رسد به کشتن او؛ اون هم غافلگیرانه!
خلاصه... ابنزیاد شروع کرد به تهدید و ترسوندن مردم. به اونها گفت یزید یه سپاه بزرگ فرستاده و به زودی میرسه به شهر شما و هرکدومتون رو که طرفدار امام حسین باشین رو میکشه. ابنزیاد حتی هانی رو هم دستگیر کرد و برد. مسلم وقتی دید اوضاع کوفه بهم ریخته و احتمال هم میداد اون موقع که برای امام حسین نامه نوشته و از بیعت کوفیان گفته، امام به همراه زن و بچه و یارانش به سمت کوفه میآد، و همین که به نظر میرسید ابنزیاد درصدد جنگِ با امامه، و امام هم که به قصد جنگ نمییاد، پس سپاهی هم نداره که با اینها جنگ کنه. این طور بود که مسلم تصمیم گرفت همراه مردم کوفه، قیام کنه و ابنزیاد رو فراری بده. مسلم به مردم خبر داد که توی مسجد جمع بشن، تا از اونجا برن کاخ ابنزیاد و از شهر بندازنش بیرون. چهار هزار نفر اومدن به سمت مسجد و اونجا جمع شدن. مسلم براشون حرف زد و گفت حالا که شما برای امام حسین نامه نوشتین که بیاد، بیاین کمک کنین از شر این ابنزیاد ملعون راحت شیم تا وقتی امام مییاد، مشکلی نداشته باشه. مسلم، رو به قبله ایستاد و شروع کرد به نماز خوندن. اون چهار هزار نفر هم پشت سرش ایستادن که نماز بخون، اما... .
اینجا دگر از بیعت و یاری خبری نیست
دیگر خبر از لشگر چندصد نفری نیست
وقتی که بیایی ز سفیرت اثری نیست
از او زره و خود و عبا و سپری نیست
مسلم نمازشو خوند، و وقتی به پشت سر برگشت، دید به جز چند نفر، هیچکس پشت سرش نیست! همه رفتن بودن! در حقیقت فرار کرده بودن! مسلم تنها موند. در هنگام برگشت داشت با چند نفر توی کوچهها راه میرفت، اما همون چند نفر هم وقتی دیدن خیلی کم شدن، توی تاریکیِ شب از پشتِ مسلم فرار کردن و واقعا دیگه مسلم بیکس و تنها شد. مسلم همین طوری تنها داشت توی کوچهها راه میرفت تا اینکه یه پیرزن رو دید که در خونهش نشسته. مسلم از اون پیرزن آب خواست. پیرزن هم رفت و برای ایشون آب اُورد. آب رو که خورد، نشست همون جا. پیرزن گفت: چرا به خونهت نمیری؟ مسلم برای پیرزن تعریف کرد که کیه و چه اتفاقی براش افتاده. پیرزن، زن مؤمنی بود که از ته دل عاشق امام حسین بود، درو باز کرد و بهش گفت مسلم! بیا توی خونهی من مخفی شو. اون شب مسلم خونهی اون پیرزن مهربون و شجاع موند، اما پسر پیرزن مثل مامانش شجاع نبود. وقتی فهمید مامانش مسلم رو توی خونه مخفی کرده، برای اینکه پولی از ابنزیاد به جیب بزنه، به کاخ ابنزیاد رفت و مخفیگاه مسلم رو لو داد.
صبح فرداش تعداد زیادی از مامورهای ابنزیاد به خونۀ اون پیرزن رفتن و مسلم رو دستگیر کردند. وقتی دستبسته اونو داشتن به کاخ ابنزیاد میبردن، قطره اشکی از کنار چشمش سرازیر شد. مسلم ناراحته نامهای بود که برای امام حسین نوشته بود و بهش گفته بود مردم اینجا قراره باهات بیعت کنن، در حالی که مردم کوفه ترسیده و به او پشت کرده بودند.
توی کاخ ابنزیاد، کسی براش کاسه آبی اُورد. مسلم وقتی خواست آب بخوره، از دهنش خون جاری شد و وارد کاسه آب شد و ایشون دیگه نتونست اون آب رو بخوره. یه بار دیگه براش کاسه آب اُوردن. باز هم همین اتفاق افتاد. بار سوم هم برای ایشون آب آوردن، و دوباره کاسه آب، خونی شد و نشد که ایشون بخوره. مسلم گفت: مثل اینکه قسمت من نیست آب بخورم؛ شاید هم تو سرنوشتم اومده که تشنه از این دنیا برم! فقط یه چیز ازتون میخوام، اینکه به امام حسین بگید به این شهر نیاد. این شهر دیگه جای حسین نیست؛ پر از نفاق و دوروییه.
گفتم بنویسم که حسین گوش به زنگ باش
گفتم که بگویم به تو آماده ی جنگ باشد
در وقت جدل بر حذر از حلقه ی تنگ باش
خوردی به زمین منتظر بارش سنگ باش
چند روز بعد، این خبر از کوفه به گوش امام حسین رسید. اون موقع امام حسین توی راه بود و داشت به سمت کوفه میاومد. دو نفر از کوفه به امام حسین خبر رسوندند که هانی و مسلم کشته شدن. امام حسین گفت: «انا لله و انا الیه راجعون.» چند بار پشت سر هم این عبارت رو تکرار کرد. بعد بلند شد و همه کاروانش رو جمع کرد و به اونها گفت: به من خبر رسیده که هانی و مسلم در کوفه کشته شدن. معلوم هم نیست چه چیزی پیش روی ما باشه. هرکس میخواد شهید بشه، با ما بیاد، هرکس هم نمیخواد، از همین راهی که اومد برگرده.
وقتی امام حسین اینو گفت، بعضیها راهشون رو کشیدن و رفتن؛ اونا کسایی بودن که از جنگ میترسیدن، یا فکر میکردن اگر همراه امام حسین برن و امام حسین حاکم کوفه بشه وضعشون خوب میشه و خیلی شایدهای دیگه. اونها رفتن و تو کاروان امام حسین فقط کسانی موندن که از ته دل عاشق و وفادار به امام زمانشون بودن، و در نهایت در رکاب ایشون هم شهید شدند.
*** برای مشاهده پوستر با کیفیت اصلی، کلیک کنید!
** برای مشاهده پویانمایی کلیک کنید!
* قابل استفاده برای مبلغین گرامی در بحث های چندرسانه ای، نقاله خوانی و پرده خوانی.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}